چهارده آسمان... |
به نام خدای رحمن و رحیم آخرین منزل او گفت: «اینجاست!» در موج پررنگ صدایش زنگ شترها بىصدا شد پاى شترها ماند در راه در کاروان خسته ناگاه موج هیاهویى به پا شد. از خاک صحرا یک مشت برداشت آنوقت، آرام تکرار کرد او گفتهاش را «اینجاست! اینجا رنج سفر کوتاه شد چون آخرین منزل همین جاست این خاک ما را مىشناسد این آسمان، این خاک تبدار! این وسعت دشت... » در چشمهایش اشک لرزید آرام برگشت: «هر کس نمىخواهد بماند هرکس نمىخواهد بمیرد در چشم شب، آسوده راه خویش گیرد شب یار او باد ؛ هرکس که مىخواهد بماند باید بداند فردا صداى نیزهها مىپیچد اینجا » فرداى آن روز در چشم سرخ آسمان محشر به پا بود بر سینه دشت بر خاک گلرنگى که نامش «کربلا» بود
شعر از: ملیحه مهرپرور
[ شنبه 89/9/27 ] [ 12:28 صبح ] [ گویای خاموش ]
به نام خدای رحمن و رحیم برادرم! مرا دریاب! (واگویههاى سردار علقمه که بالهایش بر زمین افتاد) برادرم! حسین! اى مولاى من! مرا اذن فرما. آهنگ میدان کردهام. دیگر تاب شنیدن صوت اندوهگین فرزندان حرم را ندارم. برادرم! اى پسر فاطمه! مرا اجازه فرما تا به سوى علقمه رهسپار شوم. نگاه کن، کودکان فریاد "العطش" غریبانهشان بر آسمان بلند است. نگاه کن! دل فرشتگان کهکشان از خشکى لبان دخترکان حرم، آتش گرفته است. این دل عباس است که مىجوشد. این غیرت حیدر است که در سینهاش مىخروشد. برادرم! مگذار این عقده بر دلم برجاى ماند. مگذار شرمنده روى زینب گردم. مگذار نالههاى اهل حرم، بیش از این آتشم زند. بگذار راهى شوم. نگاه کن، این توشه من است. اشکى روان از گونههایم و تیغى بران چون ذوالفقار پدر و سینهاى توفان زده از یاد مادر. نگاه کن. شریعه را بستهاند. آب از جریان افتاده است. نه! این قلب عباس است که از تپش ایستاده است. برادرم. بگذار شرمنده روى اهل حرم نگردم. دیگر طاقتم به سر آمده است. اذنم ده. به فرمان توام اى مولاى من! اگر دیگران به تو مولا مىگویند; تو هم مولاى منى هم برادرم. و اگر چنین است پس بگذار حق برادریمان را اداکنم. برادرم! دیروز آن دنیازده دون صفت، اماننامه براى خاندان بنى کلاب آورده بود. آن هنگام که امان نامه او دیدم، قلبم آتش گرفت. قلبى که جز شراره عشق تو در آن زبانه نمىکشد. برادر جان! حسین! اى مولاى من! بگذار روانه شریعه شوم. مىخواهم آب بیاورم. اى آب تو اینجا چه آرام نشستهاى، اى آب تا ابد از روى آسمان شرمندهاى. اى آب چگونه از کنار خیام آلالله مىگذرى و قلب خسته آنان را مىدرى. اى آب تا ابد گریه کن، حسین تشنه است و فرزندانى که در اضطراب و واهمهاند و تنها امیدشان حسین است و عباس که آمده است تا آب بیاورد. اى آب، چه گوارا بر دستان من مىغلتى. چه هوسناک بر کف دستانم بر من مىخندى. نه! مباد که از تو بنوشم و حسین و فرزندانش نواى العطش گویند. بریده باد دستانم اگر از تو بنوشم و حسین تشنه باشد. خدایا! تو شاهد باش. این آب ارزانى فاطمه است. پس چه سان از فرزندان او دریغ مىکنند. مهریهاى را که در آفرینش زمین به نام فاطمه رقم خورده است. خدایا تو شاهد باش. عباس از این آب ننوشید. اى مشک خالى از آب، چه زیبا نجوایى دارد، صداى پر شدن تو. سریعتر خیام در انتظار تواند و چشم به راه من. اى اسب تیزتر برو. چون ابر در آسمان، نگاه حسین به علقمه است. نمىدانم در دل او چه مىگذرد؟ خدایا! این لشکر چرا با ما آن مىکنند که با کفار حربى مىکنند؟! خدایا! چون باران بر من سنگ فرود مىآید، تیر به سویم. اگر نبود مشکى که بر دوشم نهادهاند و سقایت برترین بندگان آفرینش که بر عهدهام گذاردهاند، مىنگریستند که عباس در برابرتان ایستاده است. منم! عباس! فرزند همان مردى که در فراز و فرود شمشیرش دل کوه آب مىگشت. منم از تبار سلسله جبال غیرت و مردى. منم فرزند حیدر کرار! به آفریدگار سوگند! دست از حسین برنمىدارم. بیایید تا تیغ ذوالفقارم ارزانىتان باشد. بیایید تا نعره حیدرىام صاعقهوار بر پیکرتان فرود آید. و این دستم ارزانى حسین! و آن دستم ارزانى زینب! و چشمم ارزانى مادر! و این جسمم فداى دردانه پیامبر! اما مشک را نزنید! بگذارید قطرهاى به کام تشنه حسین برسد. خدایا! ببین با فرزند مرتضى چه مىکنند. ببین دستى در بدن ندارم. ببین با صورت بر زمین مىآیم. برادرم! مرا دریاب! حسینم! عباس را کشتند. برادرم! بیا! خدایا این قوم دل رقیه را شکستند. دل دخترکان حرم را و فرزندان پیامآور عشق را. خدایا! اینان دل زینب را آزردند. حسین چشم به راه من است. حسین جان! بیا! مرا کشتند. ----------------- پ.ن. [ سه شنبه 89/9/23 ] [ 11:39 عصر ] [ گویای خاموش ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |